دل امشب نشسته بود و رو به خلوتش در خیال غوطه می‌خورد. «انتظار» ناگاه دست بر شانه‌اش زد. صدایش کرد و گفت: خوابت نمی‌آید؟ و از او پاسخ شنید که مگر دل در خلوتش می‌تواند بخوابد؟‌ مگر می‌تواند چشم از «انتظار» بردارد؟ آنوقت گفت:‌ پس درست آمده‌ام. آن دل که می‌گویند کلیددار صندوق دردهایش است تویی. دل نگاهش را از «انتظار» برگرفت و به دوردست خیره شد...

«انتظار» گفت: امشب آمده‌ام تا درس دیگری برایت بگویم. دوباره گفت:‌ هر چه هستی برای «خود» باش. مبادا که سکوتت را کسی بشنود. مبادا که کسی به خلوتت سرک بکشد. مبادا که کسی از چشمانت? دردت را بخواند? از نگاهت وارد شود و به رازت خیره خیره نگاه کند! برای دلهای دیگر دلی باش مثل خودشان? از جنس خودشان. پیش چشمانشان یک دل «غافل» باش. طوری که «عاقل» تصورت کنند. بگذار جنونت را فقط «بید» بداند و بس. آن هم به آن علت که خود? مجنون است. به تنهایی عادت دارد. با سر بلند کردن و دیگران را دیدن? نسبتی ندارد. بدان که دردت را فقط او می‌داند...

اینجا بود که «انتظار»‌ سر برآورد تا به دل نگاه کند. اما او را در حالی دید که داشت به افق می‌رسید. دل رفته بود و برای «انتظار» روی برگ بیدی با خط غربت نوشته بود:

«غم مرا مخور که من قاموس تنهایی را سر تا به ته می‌دانم...»