سلام

این دفعه میخوام یه خاطره بانمک براتون نقل کنم. دوست داداش من یه پسر شر و شیطون داره که از دستش آسایش نداره از اون بچه‏ هایی که در یک آن زمین و زمان رو به هم میدوزن و اگه یه لحظه ازشون چشم برداری روزگارت رو سیاه می‏کنن و به خاک سیاه می‏نشوننت. این پسر آتیش پاره یه روز یه قلاب ماهیگیری گیر میاره و میره توی پارک و بعد از وصل کردن قلاب به یه چوب اون رو تو حوضی که سه چهار تا ماهی قرمز توش بودن میندازه و به حساب خودش شروع میکنه ماهیگری کردن از قضا یه خبرنگار بیکار هم توی پارک با دوربینش داشته پرسه میزده و دنبال سوژه مناسب میگشته که چشمش به این پسره می‏افته و نظرش به سمت اون جلب میشه و به طرف پسر میره و ازش سئوال میکنه که چی کار داری می‏کی؟ پسر شیطون هم نامردی نمی کنه و حسابی شروع میکنه به دروغ گفتن و خبرنگار رو سر کار گذاشتن که: آره ما یه خونواده فقیر هستیم که چند روزه چیزی برای خوردن پیدا نکردیم واسه همین من اومدم توی پارک و دارم ماهی میگیرم که ببرم به خونواده فقیرم بدم که دارن از گرستگی می‏میرن و.... خبرنگار از همه جا بی خبر هم که به شدت متاثر شده بوده چند تا عکس از بچه تهیه می کنه و بعد از چند روز طی یک گزارش مفصل همراه با عکس بچه مورد نظر در روزنامه چاپ می‏کنه و از اون طرف هم دوست برادر ما هم که روزنامه رو خریده بوده چشمش میخوره به این گزارش و عکس بچه خودش که چاپ شده بوده و با تعجب گزارش رو تا ته میخونه و....

نتیجه‏گیری اخلاقی:

اگه همچین بچه‏ای تو خونه دارین ترجیحا ببندینش که اینجوری دسته گل به آب نده و آبروی چندین و چند ساله شما را مثل آب خوردن به باد نده و شما رو سکه یه پول نکنه.........

سبز باشین

یاعلی