سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات عسل خانوم ـ مشق پنجم

ارسال  شده توسط  عسل در 87/8/27 7:14 صبح

........خانوم تو رو خدا ما رو بزنین ولی ما رو نفرستین سیاه چال....

این دقیقا دیالوگ من در کلاس اول خطاب به خانم معلمم بود. یادمه قدیما معلم‏ها برای ترسوندن بچه‏ها خیلی از واژه سیاه چال استفاده می‏کردن و ما هم واقعا فکر می کردیم که همچین جایی وجود دارد و به همین خاطر سعی می‏کردیم که خدای نکرده یه وقت خطایی مرتکب نشیم که ما را بفرستن سیاه چال!! به هر حال معلم ها و ناظم‏ مدرسه و ... هم که می دونستن بچه ها داستان سیاه چال رو باور کردن چه سر کلاس چه سر صف تهدید می کردن که اگه درس نخونین میرین سیاه چال اگه شیطونی کنین میرین سیاه چال اگه....

یه روز این خانوم معلم ما امتحان ریاضی ازمون گرفت و اینقدر سخت گرفته بود که شاگرد زرنگ کلاسمون شد 10 و نصف بیشتر کلاس نمره‏شون زیر ده شده بود. بعد از تصحیح اوراق امتحانی خانوم معلم همه اونایی رو که نمره‏شون زیر ده شده بود آورد پای تخته و گفت همه شما تنبل ها رو می فرستم سیاه چال تا این حرف رو زد همه مون زدیم زیر گریه جوری که صدای گریه مون همه کلاس رو پر کرده بود و در این میان من هم که از ترس داشتم می مردم همون طوری که داشتم گریه می کردم با التماس رو کردم به معلممون و گفتم خانوم تو رو خدا ما رو بزنین ولی سیاه چال نفرستین. ولی گوش خانوم معلم که به این حرفا بدهکار نبود و می خواست حسابی  ما رو بترسونه با تمسخر گفت نه خیر همتون باید برین سیاه چال الان میرم در سیاه چال رو باز کنم. تا این حرف از دهن خانوم معلم خارج شد من یه دفه از تو صف بچه‏ها دویدم بیرون و از کلاس فرار کردم. صدای خانوم معلم رو از پشت سرم می‏شنیدم که کجا فرار می‏کنی؟ بگیرینش.

تو حیاط داشتم اشک هامو پاک می کردم و بچه ها دونه دونه از راه می رسیدن و سئوال می کردن چرا از کلاس فرار کردی و من که هنوز گیج بودم مرتب می گفتم چی ،چی ؟؟........

 


خاطرات عسل خانوم ـ مشق چهارم

ارسال  شده توسط  عسل در 87/8/15 5:20 عصر

سلام

این دفعه میخوام یه خاطره بانمک براتون نقل کنم. دوست داداش من یه پسر شر و شیطون داره که از دستش آسایش نداره از اون بچه‏ هایی که در یک آن زمین و زمان رو به هم میدوزن و اگه یه لحظه ازشون چشم برداری روزگارت رو سیاه می‏کنن و به خاک سیاه می‏نشوننت. این پسر آتیش پاره یه روز یه قلاب ماهیگیری گیر میاره و میره توی پارک و بعد از وصل کردن قلاب به یه چوب اون رو تو حوضی که سه چهار تا ماهی قرمز توش بودن میندازه و به حساب خودش شروع میکنه ماهیگری کردن از قضا یه خبرنگار بیکار هم توی پارک با دوربینش داشته پرسه میزده و دنبال سوژه مناسب میگشته که چشمش به این پسره می‏افته و نظرش به سمت اون جلب میشه و به طرف پسر میره و ازش سئوال میکنه که چی کار داری می‏کی؟ پسر شیطون هم نامردی نمی کنه و حسابی شروع میکنه به دروغ گفتن و خبرنگار رو سر کار گذاشتن که: آره ما یه خونواده فقیر هستیم که چند روزه چیزی برای خوردن پیدا نکردیم واسه همین من اومدم توی پارک و دارم ماهی میگیرم که ببرم به خونواده فقیرم بدم که دارن از گرستگی می‏میرن و.... خبرنگار از همه جا بی خبر هم که به شدت متاثر شده بوده چند تا عکس از بچه تهیه می کنه و بعد از چند روز طی یک گزارش مفصل همراه با عکس بچه مورد نظر در روزنامه چاپ می‏کنه و از اون طرف هم دوست برادر ما هم که روزنامه رو خریده بوده چشمش میخوره به این گزارش و عکس بچه خودش که چاپ شده بوده و با تعجب گزارش رو تا ته میخونه و....

نتیجه‏گیری اخلاقی:

اگه همچین بچه‏ای تو خونه دارین ترجیحا ببندینش که اینجوری دسته گل به آب نده و آبروی چندین و چند ساله شما را مثل آب خوردن به باد نده و شما رو سکه یه پول نکنه.........

سبز باشین

یاعلی