سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انتظار

ارسال  شده توسط  عسل در 87/7/18 4:30 عصر

دل امشب نشسته بود و رو به خلوتش در خیال غوطه می‌خورد. «انتظار» ناگاه دست بر شانه‌اش زد. صدایش کرد و گفت: خوابت نمی‌آید؟ و از او پاسخ شنید که مگر دل در خلوتش می‌تواند بخوابد؟‌ مگر می‌تواند چشم از «انتظار» بردارد؟ آنوقت گفت:‌ پس درست آمده‌ام. آن دل که می‌گویند کلیددار صندوق دردهایش است تویی. دل نگاهش را از «انتظار» برگرفت و به دوردست خیره شد...

«انتظار» گفت: امشب آمده‌ام تا درس دیگری برایت بگویم. دوباره گفت:‌ هر چه هستی برای «خود» باش. مبادا که سکوتت را کسی بشنود. مبادا که کسی به خلوتت سرک بکشد. مبادا که کسی از چشمانت? دردت را بخواند? از نگاهت وارد شود و به رازت خیره خیره نگاه کند! برای دلهای دیگر دلی باش مثل خودشان? از جنس خودشان. پیش چشمانشان یک دل «غافل» باش. طوری که «عاقل» تصورت کنند. بگذار جنونت را فقط «بید» بداند و بس. آن هم به آن علت که خود? مجنون است. به تنهایی عادت دارد. با سر بلند کردن و دیگران را دیدن? نسبتی ندارد. بدان که دردت را فقط او می‌داند...

اینجا بود که «انتظار»‌ سر برآورد تا به دل نگاه کند. اما او را در حالی دید که داشت به افق می‌رسید. دل رفته بود و برای «انتظار» روی برگ بیدی با خط غربت نوشته بود:

«غم مرا مخور که من قاموس تنهایی را سر تا به ته می‌دانم...»

 


خاطرات عسل خانوم(مشق سوم)

ارسال  شده توسط  عسل در 87/3/13 10:5 عصر

سلام دوستان

راستش یه زمانی خیلی انگیزه داشتم که مطلب بنویسم ولی نمی‌دونم رفتار نامناسب بعضی‌ها باعث شد یا مسائل حاشیه‌ای دیگه که یه خورده از علاقم به نوشتن حداقل در وبلاگ کم بشه. البته از قدیم گفتن مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. شاید علت دیگه این کم نوشتن من مصادف شدن این روزا با فصل امتحانات باشه چون احساس من اینه که اکثر مخاطبین من محصل هستن و الان سخت مشغول درس خوندن هستن و احتمالا از ده پانزده روز دیگه دوباره بازار وبلاگ نویسی و کامنت گذاری داغ بشه به هر حال برای تنوع هم که شده می خوام یکی از خاطرات دوران گذشته رو براتون تعریف کنم چون به هر صورت داستان و خاطره برای دیگران جذابه. خوب چون این روزا مصادف با امتحاناته منم یه خاطره از دوران دبیرستان رو براتون تعریف می‏کنم.

جونم براتو بگه که من رشته تحصیلی‏م توی دبیرستان اقتصاد بود و یکی از درس‏هایی که من هیچ وقت ازش سر در نمی‏یاوردم درس فلسفه و منطق بود. هر وقت معلم‏مون می‏مود درس‏ می‏داد من هر چی به مخم فشار میاوردم که بفهمم معلممون چی داره میگه موفق نمی‏شدم و به بقیه بچه‏ها هم که نیگا می‏کردم ببینم اونا چیزی سر درآوردن میدیدم که اونا هم دست کمی از من ندارن.

یادمه یه روز معلم منطق برگشت گفت بچه‏ها هفته بعد ازتون امتحان می‏گیرم و من هم تا هفته نامردی نکردم حتی دست به کتاب منطق نزدم و رسید اون روزی که نباید می‏رسید یعنی روز امتحان. معلم منطق ما معلم عربی ما هم بود و اون روز یه زنگ قبل از درس فلسفه ما عربی داشتیم و معلممون هم با یه بغل سئوال امتحانی اومد تو کلاس و لبخندی حاکی از غرور زد و به برگه‏ها اشاره کرد و با پوزخندی گفت اینا سئوالاته امتحانیه و احتمالا تو دلش داشت به ما می‏خندید که تا زنگ بعد دستمون به برگه‏های سئوالات نمی‏رسه. ولی از اونجایی که خواستن توانستن است و ما هم هر موقع اراده می‏کردیم فعلا خواستن رو صرف می‏کردیم تصمیم گرفتیم که دست به یه کاری بزنیم که هم هیجان داشته باشه و هم اینکه روی معلممون رو کم کنه. در عرض کمتر از دقیقه نقشه رو کشیدیم دو سه تا از بچه ها کتاب عربی رو برداشتن رفتن سر میز معلم و شروع کردن ازش سئوال کردن و یکی دیگه از بچه به بهانه آشغال انداختن رفت طرف میزی که سئوال‏ها روش قرار داشت و در کمتر از چشم به هم زدنی از روی دو تا دسته اوراف امتحانی سنوالات رو برداشت و اومد طرف من و یواشکی گذاشت زیز میز من و گفت عسل این سئوالا رو داشته باش زنگ تفریح بچه‏ها ببینن ولی یه برگه دیگه هم کنار این برگه امتحان منطق قرار داشت که وقتی نگاش کردم دیدم که سئوالات مربوط به درس بچه‏های کلاس پایین تره(یادم نمی‏یاد چه درسی بود) زنگ که خورد برگه‏ها رو برداشتیم بردیم تو حیاط و اول از همه اون برگه‏ای مال امتحان بچه‏های سال پایین تر از ما بود رو بهشون دادیم که از خوشحال داشتن بال در می آوردن بعدش شروع کردیم سئوالات رو نگاه کردن و بچه‏ها شروع کردن از روش نوشتن ولی بدبختی من اینجا بود که با اینکه سئوالات رو می دونستم و جوابش هم توی کتاب بود از اونجایی که من در درس منطق از بیخ عرب بودم هر چی کردم نتونستم جوابشون رو حفظ کنم و دست از پا درازتر رفتم سر جلسه امتحان و هیچ چی نتونستم بنویسم و بدجوری دماغم سوخت و هفته بعد وقتی معلممون نمره‏ها رو می‏خوند دیدم میگه: عسل.... 9. شده بودم 9.

خوب واسه همینه که من به این شعر اعتقاد ندارم که میگه

تقلب توانگر کند مرد را

ما که خیری از این تقلب کردن ندیدیم. شما چطور؟

سبز باشین

بای