سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عید و یاداداشت‏های یک بیمار روانی

ارسال  شده توسط  عسل در 87/2/11 3:4 عصر

سلام

بعد از یه غیبت تقریبا طولانی بالاخره برگشتم.البته این غیبت بنده کاملا موجه هستش چون درگیر اسباب کشی از شرکت قبلی به شرکت جدید و گم شدن کلی از وسایل تو اسباب کشی و قطع شدن سرویس ای دی اس ال و از این جور چیزا بودم . البته واکنش دوستان نسبت به غیبت بنده خیلی جالب بود بعضی گفتن که خانم معلم پرواز کرده، بعضی ها که خیلی خاطرشون برام عزیزه (پرنسس) کلی برام پیام گذاشتن و از نبودنم گله کردن بعضی ها هم که فکر کردن من مردم پیام گذاشتن که کار تو از صلوات و فاتحه گذشته و باید برات چند دور ختم قرآن بگیریم که حال و حوصله‌اش رو نداریم پس ولش کن....خوب به هر حال بنده نوازی دوستان به هر صورت که بود برام جالب بود چون هر گلی یک بوئی داره حالا یکی با زبون طنز از دوری ما گله کرده بود یکی با زبان محبت همه‌اش برام شیرین بود. و اما جالب‌تر از همه نامه‌ یک بیمار روانی بود  که در پیام‌های خصوصی دیدم که بدون اینکه منو بشناسه و .... یک نامه سراسر مزخرف پر از تعابیر و اصطلاحات زشت و شهوت برام نوشته بود. حالا واسه چی خدا میدونه. شاید بعضی‌ها با نوشتن ارضا میشن.

اما

بقول ضرب المثل قدیمی که میگه:

 خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

بعضی‌ها هم که اصلا ککشون نگزید که عسل کجاست و کجا رفته و حتی به گذاشتن یه کامنت ناقابل هم اکتفا نکردن و اینجاست که آدم دوستاشو میشناسه. خوب بگذریم.و اما در تعطیلات عید جاتون خالی رفتم جایی به اسم پرور که توی شمال واقع شده و تقریبا یه منطقه بکر و دست نخورده‌اس و البته طبق معمول دوربین هم همراهم بود که کلی عکس بندازم. جای همتون خالی. البته به عنوان تحفه  یکی از عکس‌ها رو که مربوط به حیات وحش این منطقه میشه براتون گذاشتم (البته چون مجبور شدم با دوربینم زوم کنم کیفیت عکس یه خورده پایین اومده).

سبز باشین

یاعلی

 


ذهن برتر

ارسال  شده توسط  عسل در 86/12/11 6:35 عصر

سلام

یادمه دوران راهنمایی یه معلم عربی داشتیم به اسم خانم حسینی که خیلی خارق‌العاده بود. یعنی اینکه همه چیزش با معلمای دیگه فرق می‌کرد‏،‌ رفتارش نوع درس دادنش و خیلی چیزای دیگه‌اش و از همه مهم‌تر اخلاقش بود که باعث شده بود همه بچه‌های مدرسه دوسش داشته باشن و هر هفته ساعت شماری بکنن که زنگ عربی برسه.

ایشون شیوه درس دادنش هم با معلمای دیگه فرق می‌کرد مثلا برای نوشتن روی تخته سیاه از گچ‌های رنگی استفاده میکرد و از چهار پنج رنگ مختلف برای نوشتن و درس دادن استفاده می‌کرد و وقتی می‌خواست ضمائر عربی مثل هو،‌ هما،‌ هم .... رو درس بده به صورت آهنگین این ضمائر رو تکرار می‌کرد و ما هم باهاش تکرار می‌کردیم همین باعث میشد که این ضمائر به خوبی در ذهن بچه‌ها نقش ببنده و حتی الان که خیلی از اون وقت گذشته هنوز آهنگ اون ضمائر تو ذهنمه و گاهی وقتا که یاد اون موقع‌ها می افتم اون ضمائر رو با آهنگش زیر لب زمزمه می‌کنم.ایشان همیشه وقتی وارد کلاس میشد بلافاصله یه داستان طنز رو که خودش ساخته بود برای ما تعریف می‌کرد که از خنده روده‌بر می‌شدیم و آخر کلاس حدود یک ربع مونده به پایان کلاس یه داستان هیجان انگیز و اسرار آمیز که باز هم ساخته و پرداخته ذهن خلاقش بود واسه ما تعریف می‌کرد .

 اما یه روز سر کلاس یه سری از بچه ها خطاب به ایشون گفتن که:خانم شنیدیم تو اون کلاس (مننظورشون کلاس قبلی که با ایشون درس عربی داشتن) یه کار عجیب کردین و یه سوزن جوالدوز رو کردین تو صورتتون و اصلا خون نیومده. ایشان لبخندی زد و گفت:‌ بی معرفت‌ها ازشون قول گرفتم که لو ندن ولی باشه من کارهای جالب‌تر دیگه‌ای هم بلدم که واسه همین بدقولی‌شون براشون انجام نمی‌دم.بچه‌ها که هیجان زده شده بودن شروع کردن به اصرار کردن که واسه ما هم این کار رو انجام بدین و ایشون هم انجام این کار رو موکول کرد به جلسه بعد و قرار شد من از خونه سوزنش رو بیارم.به هر حال دردسرتون ندم جلسه بعدی شد و بچه‌ها که منتظر بودن، از ایشان خواستن که این کار رو انجام بده و من هم سوزن جوالدوزی رو که همراهم بود به ایشان دادم. یادمه خانم حسینی قبل از شروع کار گفت بچه‌ها این کار نیاز به تمرکز داره و خواهش می‌کنم که وقتی من مشغول فرو کردن سوزن توی صورتم هستم کسی کوچک ترین صدایی نکنه چون کوچک ترین صدا باعث میشه که رشته تمرکز من به هم بریزه،‌ بچه‌ها هم قول دادن. یادمه بعد از اینکه بچه‌ها ساکت شدن ایشون روی صندلی نشست و چشماشو بست و بعد شروع کرد به فرو کردن سوزن . بعضی از بچه‌ها از شدت ترس بود یا هیجان نمی دونم نگاه نمی‌کردن و بقیه هم با تعجب به این صحنه چشم دوخته بودن .سوزن کاملا فرو رفت توی صورت خانم حسینی و بعد از دقایقی چشماشو باز کرد و به دونه دونه بچه ها سر سوزن رو که از توی دهنش بیرون زده بود به همه ما نشون داد. یادمه بچه‌ها خیلی اصرار کردن که روش این کار رو بدونن ولی خانم حسینی خیلی کلی توضیح داد و بعد از اون جریان بود که بعضی‌ها خواستن این کار رو در مورد خودشون آزمایش کنن و زدن خودشون رو ناقص کردن .

اون موقع‌ این قضیه برام خیلی اسرار آمیز جلوه می‌کرد ولی الان دیگه برام عجیب و اسرارآمیز نیست چرا که حالا می‌دونم ذهن انسان اینقدر قوی‌یه که این کمترین و پست ترین کاریه که می تونه انجام بده یعنی مشغول کردن ذهن به یک فرایند ذهنی دیگر و جلوگیری از فرایند درد. روانشناسان غربی به این نتیجه رسیدن که ذهن انسان حتی می‌تونه مسیر زندگی انسان را عوض کنه و حتی در جهت دهی ناخودآگاه جریانات زندگی نقش بسزائی داره.ذهن اینقدر قوی و خلاقه که می‌تونه انسان را قادر به انجام هر ناممکنی بکنه.بعنوان نمونه یه جریان دیگه رو که خودم باز با چشمای خودم دیدیم اجازه بدین براتون تعریف کنم:

یادمه تو یه سفری که با چند تا از دوستام به یکی از شهرستان‌ها رفته بودیم آخرای شب بحث کارای عجیب و غریب شد و من داستان کار خانم حسینی رو برا دوستام تعریف کردم که یکی از دوستام گفت این که کار خاصی نیست من از اون عجیب‌ترش رو بلدم ‏‌،‌ من می‌تونم برا چند ثانیه خودم رو از رو زمین بلند کنم. ما فکر کردیم این دوست ما میخواد ما رو سرکار بذاره و به خاطر همین زیاد حرفش رو جدی نگرفتیم و مسخره‌اش کردیم ولی...

ادامه مطلب انشا‌ الله در پست بعدی

سبز باشین

یاعلی

 

 


دوستی‏های قبل از ازدواج - قسمت پایانی

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/24 8:11 عصر

 

همون طوری که در پست قبل اشاره کردم دوستی‌های قبل از ازدواج نمی‌تونه ملاک و معیار تعیین کننده‌ای برای شناخت باشه، که اگر بخواهیم به طور خلاصه به دلائل این عدم شناخت مروری داشته باشیم می تونیم به اغماض و چشم پوشی از ضعف‌های طرف مقابل و ظاهرسازی طرفین اشاره داشته باشیم.

حالا اگر با تمام این تفاصیل این دوستی منجر به ازدواج بشه چی رخ میده. خوب طبق بررسی‌های بعمل اومده معمولا قریب به اتفاق این ازدواج‌ها با مشکل مواجه میشه چرا که بعد از مدتی که از ازدواج میگذره و هیجانات و تاب و تب و التهابات طرفین فروکش می‌کنه اون وقته که نقاط ضعف و ایرادات و عیوب طرفین کم کم آشکار شده و شدیدا به چشم میاد و کم کم این سئوال مطرح میشه که من عاشق چی طرف مقابل بودم که اینقدر تو آتیش عشقش می‌سوختم.

علاوه بر این بعد از گذشت مدتی به مرور زمان سوء ظن طرفین نسبت به هم تحریک گردیده  و کم کم این سئوال مانند خوره به جان زن یا شوهر می‌افتد که قبلا از اینکه با من دوست بشه با چند نفر رفیق بوده نکنه الان هم با اونا ارتباط داره و من خبر ندارم و این شک و سوء ظن‌ها با یک تلفن مشکوک یا رفت‌ و آمد مشکوک به نقطه اوج خود رسیده و به صورت باور ذهنی در می‌یاد و اون وقته که که طرفین با کمال شهامت و اطمینان شروع به متهم کردن هم می‌کنند و نهایتا دامنه این اختلافات آنقدر شدید می‌شه که یا منجر به طلاق و جدایی می‌شه و یا به تعبیر اکثر زوج‌ها منجر به یه زندگی جهنمی میشه که فقط دارن همدیگه رو تحمل می‌کنن و از عشق و محبت و علاقه کورسوئی هم باقی نمونده.

در پایان به بخشی دیگر از عوارض و تبعات دوستی‌های قبل از ازدواج  اشاره‌ی مختصری می‌کنیم

1-دختر به واسطه علاقه و دلبستگی به طرف مقابل موقعیت‌های مناسب بسیاری را از دست می‌دهد.

2-شکوه ازدواج کم می‌شود.

3-کم شدن سرمایه مهر و محبت (تنفر بعد از ازدواج)

4-رنجش والدین

5-تهمت: معمولا دختران به واسطه این دوستی‌ها شدیدا در معرض تهمت افراد فامیل اطرافیان و همسایگان قرار می‌گیرند.

6-لطمه‌های مالی و وقتی: ممکن است دختر و پسری سالها با هم دوست باشند و بعد از مدتی به دوستی‌شان خاتمه دهند. در چنین مواردی علاوه بر لطمات روحی وارده شاهد از دست رفتن زمان و هزینه خواهیم بود.

7-اضطراب و پرخاشگری: تلاش در مخفی نمودن رابطه دوستی باعث اضطراب و در نهایت پرخاشگری می‌گردد.

8-از بین رفتن حجب و حیا

9-احتمال لغزش و خطا، که به شدت جبران ناپذیر خواهد بود.

و هزاران معضل و مشکل دیگه که در این مقال کوتاه مجال پرداختن به اون نیست.

حال دوستان، به نظر شما با وجود این همه معایب روشن و آشکار در چنین روابطی آیا باز هم شایسته است که انسان راه خطا را بپیماید؟ بیائید از سرنوشت هزاران دختر و پسری که این راه را پیموده و دچار شکست افسردگی و سرخوردگی شده‌اند درس گرفته و راه رفته و روش آزموده شده و منجر به شکست را دوباره تجربه نکرده و نیازماییم. و نگوییم چون همه این کار را می‌کنند من هم این کار را می‌کنم، چرا که کثرت دلیل بر صحت نیست.

و نهایتا در وصف آنانی که می‌دانند و بازهم خطا می‌روند و بر روش باطل خویش اصرار دارند باید گفت:

صدها چراغ دارد و بیراهه می‌رود                          بگذار بیفتد و بیند سزای خویش

سبز باشید

یاعلی

 


خاطرات عسل خانوم - دوستی‏هاقبل از ازدواج قسمت دوم

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/14 8:6 عصر

 

سلام

قرار شد که در این پست جواب سئوال دختر پسرایی رو بدیم که این سئوال رو مطرح می‌کنن که: اگه ما به هوای این باهم دوست بشیم که همدیگرو بشناسیم بعدش اگه دیدیم باهم تفاهم داریم باهم ازدواج کنیم. آیا باز هم این رابطه اشکال داره؟

جونم براتون بگه که دوستان! ما حرف از شناخت می‌زنیم یعنی اینکه قصدمون شناخت کامل تمام روحیات و خلقیات و زوایای اخلاقی و شخصیتی طرف مقابله. بنابراین باید خدمتتون عرض کنم که کم‌ترین شناخت در همین دوستی‌ها به دست میاد. و اگه بگم شناختی به دست نمی‌یاد شاید سخن گزافی نباشه. شاید براتون عجیب باشه ولی واقعیت همینه که گفتم حالا وقتی دلیلش رو براتون بگم حتما حرفم رو تایید می‌کنین.

نکته اول اینکه: متاسفانه جاذبه‌های دوستی های این چنینی بزرگترین مانع شناخته و در چنین روابطی ضعف‌های طرف مقابل یا اصلا به چشم نمی‌یاد و یا اینکه به دیده اغماض بهش نگریسته میشه. و نکته دوم اینه که معمولا چه دختر و چه پسر در این روابط و دوستی‌ها رفتارشون به شدت تصنعی و ساختگی‌یه مثلا اگه دختر بداخلاق باشه سعی می‌کنه خودش رو الهه اخلاق و محبت نشون بده و پسر هم مثلا اگه ناخون خشک و خسیس باشه سعی می‌کنه خودش رو فردی دست و دلباز نشون بده. و در اصل طرفین چهره اصلی خودشون رو پشت یه نقاب ساختگی مخفی می‌کنن. شاید با یه مثال کوچولو و باحال این قضیه براتون کاملا روشن بشه.

در نظر بگیرید که دو مرغ عشق (منظورم همون دختر و پسره که با هم دوستن) از خونه دور از چشم بابا ننشون زدن بیرون و باهم رفتن کافی‌شاپ که پیتزا میل کنن. پسر سئوال می‌کنه عزیزم چی میل داری؟ و دختر با صدایی که سرشار از عشوه‌ است جواب میده پیتزا و بلافاصله پسر یه پیتزای دونفره سفارش میده. بعد از چند دقیقه پیتزا آماده میشه و گارسون پیتزا رو روی میز میذاره و طبق معمول که آقایون صبر می‌کنن که خانوم‌ها شروع کنن منتظر میشه که دختر اولین لقمه رو به دهان خودش ببره و یا زبونم لال از این لوس‌بازی ها که بعضی‌ها درمیارن به سمت دهان طرف مقابل ببره و طرف مقابل هم متقابلا لقمه رو تو دهن دختر بذاره وای چه چندش آور. خوب ادامه میدیم دختر همون جوری مثل مجسمه رو صندلی نشسته و دست به غذا نمی‌زنه پسر که سعی می‌کنه خودش رو نگران نشون بده سئوال می‌کنه عزیزم چرا نمی خوری نکنه پیتزا گوشت دوست نداری و دختر با یه نچ حالی پسره می‌کنه که دردش این نیست و پسر دوباره برآشفته سئوال می‌کنه پس چیه عزیزم و دختر با صدایی که انگار از ته چاه در میاد یه چیزی شبیه به این میگه: س س.... سس و ناگهان در چشم به هم زدنی پسر قبل از اینکه سین دوم از دهن دختره خارج بشه مثل سوپر من به طرف میز مقابل که خالیه و یک قوطی سس روش قرار داره شیرجه میره و قوطی سس رو روی میز قرار میده و دختر با لبخندی حاکی از رضایت خاطر تو دلش قند آب میکنه که: این همون مردیه که دنبالشم،‌چه مسئولیت پذیر. ولی غافل از این که این آقا پسر مسئولیت پذیر و سوپر من در خونه حتی یه بار هم به خواهش و درخواست‌های مادرش که ازش میخواد بره چند تا نان بگیره توجه نمی‌کنه و همیشه غر میزنه که خسته ام . دیدید!! حالا شما حساب کنید اگر شناخت از طرف مقابل تو تموم زمینه‌ها بخواد به این صورت شکل بگیره چه فاجعه‌ای بعد از ازدواج رخ میده.

خوب تا اینجا بسه قسمت پایانی این مطلب باشه برای پست بعد

سبز باشید.


خاطرات عسل خانوم

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/11 8:41 عصر

سلام راجع به متن زیر نظرتون رو بگید

با تشکر


خاطرات عسل خانوم - دوستی‏های قبل از ازدواج

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/9 6:50 عصر

 

سلام

طبق قولی که داده بودم (ای وای من چقدر خوش قولم) قراره در این پست راجع به روابط دخترا و پسرا و دوستی‌های قبل از ازدواج صحبت کنم. موضوعی که معمولا خیلی طرفدار داره و آب از لب و لوچه دختر پسرا  راه میندازه. معمولا در سنین بعد از بلوغ این احساسات و عواطف  شروع به غلیان می‌کنه تا جایی که احساس نیاز به جنس مخالف به شدت خودش رو نمایان می‌کنه. معمولا در این دوران دختران فوق‌العاده احساسی و رمانتیک هستن و بقول معروف گمگشته خودشون به شکل شاهزاده‌ای که سوار بر اسب سفید در حال تاختن هستش و از فراز ابرها ظاهر میشه، تصور می‌کنن البته با پیشرفت تکنولوژی  این اسب سفید تبدیل به بی او و سفید شده و شاهزاده اسب سوار هم  معمولا یه بچه مایه‌دار بی ام و سواره  که باباش کارخونه داره و اگه یه عمر هم از جیب بخورن پولشون تموم نمیشه. البته به مرور زمان و با بلوغ عقلی و جسمی این فرد متعادل شده و از احساسات رمانتیک محض به سمت عقلانی شدن پیش میره و در نتیجه شاهد یک تعقل و احساسات منطقی خواهیم بود.

معمولا رابطه بین دو جنس مخالف سرشار از هیجان، شور، استرس و جذابیته و همین هیجانات جوانی انگیزه‌ای میشه که دختران و پسران هر کدام به نحوی از انحاء دنبال ایجاد این رابطه باشن. معمولا دخترا این روابط رو به یه احساس لطیف، قشنگ، و لذت بخش و پرهیجان تعبیر می‌کنن و پسرها علاوه براین تعابیر به یه حس ناشناخته  اشاره دارن که باعث میشه همه‌اش به طرف مقابل فکر کنن و احساس کنن که خیلی دوسش دارن عاشقش هستن و چقدر با هم تفاهم دارن و ..... خوب چیزی که مسلمه اینه که این احساسات در روزهای اول بین دخترا و پسرا تقریبا مشترکه ولی به مرور زمان نتیجه متفاوتی به دست میاد. بعد از شکل گرفتن این روابط و ادامه اون به مرور زمان پسرا سعی می‌کنن که از لحاظ فیزیکی  دوست مونث‌شون رو تسخیر کنن و برعکس دخترا سعی می‌کنن که قلب طرف مقابل را مال خود کنند و در این میان وقتی اولین بار که یک پسر دست دختری رو در دست می‌گیره معمولا دختر این رو حمل بر دوست داشتن و علاقه طرف مقابل می‌کنه و لذا هر چه این رابطه جسمانی پر رنگ تر میشه  دختران این را حمل بر تشدید عشق و علاقه طرف مقابل کرده و از آن طرف پسران این همراهی و رابطه تگاتنگ فیزیکی را متاسفانه حمل بر هرزگی و عدم سلامت اخلاقی طرف مقابل می‌کنند و این فداکاری احمقانه (معاشقه یا روابط جنسی) که به امید تسخیر قلب جنس مخالف ادامه پیدا می‌کند نهایتا پسران را که هیچ مانعی را در دسترسی فیزیکی نمی‌بینند دچار نوعی دلزدگی کرده و باعث می‌شود که بعد از مدتی پسر طرف مقابل را به امان خدا رها کرده و به سراغ کیس بعدی برود. و در این میان  دختر بیچاره که به سختی بازی خورده و احساسات و عواطفش توسط طرف مقابل خدشه دار شده است دچار نوعی بدبینی می‌شود که حاصل آن این جمله معروف می شود که توسط بسیاری از دختران و زنان جامعه ما ایراد می‌گردد: "همه مردا سر و ته یه کرباسن" غافل از اینکه خودشان این بدبختی و بدبینی را برای خودشان ایجاد کرده‌اند و در این میان هیچ کسی بیشتر از خودشان مقصر نیست.

خوب شاید خیلی از شما دخترها و پسرهایی که مطلب من رو می‌خونید بگید که ما به قصد ازدواج با هم دوست میشیم و هدفمون از این دوستی‌ها اینه که همدیگرو بشناسیم بعد با هم ازدواج کنیم.

خوب برای این سئوال هم یه جواب اساسی دارم که انشاء الله در پست بعدی به اون می‌پردازم

فعلا بای

 


خاطرات عسل خانوم - مشق دوم

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/7 8:4 عصر

 

 

سلام

این پست رو می خواستم به مطلبی در خصوص روابط دخترا و پسرا اختصاص بدم. ولی کامنت‌های بعضی از دوستان باعث شد که این مطلب رو بذارم برا پست بعدی . به هر حال مثل اینکه دوستان خیلی مشتاق هستن که از خاطرات هیجان انگیز بنده بشنون خوب من هم خواسته این دوستان رو اجابت کرده و یک خاطره از دوران نوجوانی‌م )دوران جهالت)براشون میذارم.
قدیما (الان رو نمی‌دونم چون همش سرکار هستم) معمولا رسم بر این بود که پسرا وقتی دختری رو توی پارک یا خیابون می‌دیدن و ازش خوششون می‌اومد دنبالش راه می افتادن و بعد از دو سه تا تیکه و متلک انداختن که یعنی بله ما دنبال شما هستیم شروع می‌کردن به گفتن اینکه: شماره بدم شماره بدم و البته دختره یا شماره رو می‌گرفت و یا اینکه محل پسره نمی‌ذاشت و پسره هم از رو میرفت. خوب این اتفاق برا من زیاد افتاده بود که وقتی با دوستام می رفتم پارک پسرا تند و تند می‌اومدن و هی درخواست اهدای شماره رو می‌کردن. یه بار که با دوستان پارک رفته بودیم یه شیطنتی به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم هر پسری که خواست شماره بده من هم شماره‌ش رو بگیرم و اون روز شاید نزدیک به 30 تا شماره از پسرا گرفتم و به همشون گفتم که بهشون زنگ می‌زنم. و شب از خونه(اون موقع هنوز آی دی کالر اختراع نشده بود) به دونه دونه‌شون زنگ زدم    و با همشون سر یه ساعت معین و یه محل مشخص قرار گذاشتم و فردا جاتون خالی بود که ببینید سر اون محل بیست  سی تا پسر وایستاده بودن و تند و تند ساعتشون رو نیگاه می‌کردن و گه گداری هم با تعجب به هم نگاه می‌کردن و من و دوستان هم از دور از خنده رو زمین ولو شده بودیم.

چطور بود حال کردین. 


خاطرات عسل خانوم - مشق اول

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/6 8:5 عصر

سلام

طبق قولی که داده بودم که خاطراتم رو بنویسم از الان شروع می‏کنم

وعده را باید وفا کردن تمام --------- ورنخواهی کرد باشی سرد و خام

به هر حال صبح علی الطلوع ساعت 6 صبح که تو سر سگ بلانسبت بزنی از خونش در نمی یاد من از خونه دراومدم.

خدا رو شکر هوا نسبت به روزای گذشته بهتره وگرنه تا برسم سر کارم منجمد می شدم. آبدارچی عزیز کلی ما رو تحویل گرفته و شیر یک هفته پیش رو داغ کرد گذاشت جلوم البته این شیر یک بشقاب نون قندی خشک که مثل بتون می‏مونه ضمیمه‏اش کرد. واسه اینکه دلش نشکنه ریسک مسمومیت رو به جون خریدم  نصف شیر رو خوردم ولی دور از جون دیدم اینقدر بد طعمه  که صد رحمت به زغنبوت. اما امان از غذای ظهر که آبدارچی عزیز زحمت کشیده بودن که مثل زهر هلاهل می‏موند. کار کنیم دیگه باید سوخت و ساخت.

نگین(همکارم) امروز خبرش امتحان دانشگاه داشت و نیومده بود وگرنه فیلمی داشتیم این وسط. عصری یه سر به وبلاگم زدم و کامنت‏ها رو چک کردم نمی دونم چرا این دوتا یعنی پرنسس و یاسی بدجوری به دلم می‏چسبن.( احتمالا از چسب رازی استفاده کردن که اینجوری به دلم چسبیدن ). غلط نکنم یاسی یه نمور عاشق پیشه میزنه درسته نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. آخه تجربه بهم میگه هر وقت دیدی کسی رقیق القلب شده و با هر شعری اشکش میاد و خودش هم زده تو نخ شعر و شاعری بدون که رد خور نداره عاشق شده. آخی الهی به هر حال.....

بعدش یه سر زدم به وبلاگ دوستم که دزده. تعجب نکنید نه اون دزدی که از دیوار مردم بالا میره. این رفیق شفیق ما از  دیوار وبلاگ مردم بالا میره یعنی به عبارت ساده تر اینکه ایشان نتیجه مخ سوزوندن‏ها و تفکرات  عزیزان وبلاگ نویس رو با یه کپی پیست ساده میاره تو وبلاگ خودش و کلی پز میده که مطلب مال خودمه حالا یکی نیست ازش بپرسه تو چه جوری روزی چهل دفه وبت رو آپ می‏کنی.البته خودش میدونه که دستش پیش من رو شده. یه کامنت اساسی هم براش گذاشتم که دست از این کارش بداره البته اگه غیرت داشته باشه میره خودش رو میکشه واسه حرفی که بهش زدم.

به هر حال اینم از فشرده خاطره‏های امروزعسل خانوم

بازم منتظرم باشین

این دفه میخوام راجع به روابط پسر دخترا از یه منظر خیلی جالب براتون مطلب بنویسم

فعلا بای


خاطرات عسل خانوم 2- در آغوش خدا

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/4 8:59 عصر

سلام

می‏خواستم که از خاطرات شروع کنم ولی وقتی دیشب مطلب وبلاگ پرنسس کوچولو رو خوندم یاد داستانی افتادم که حیفم اومد اونو تو وبلاگم نذارم. این داستان در عین سادگی و فانتزی بودنش خیلی تاثیر گذاره. بخونید و نظرتون رو بگین. 

*****************************************

مهاجر که انگار راه دور و درازی را پیموده بود به سختی چشمانش را باز کرد همه جا غرق در نور بود. آرامشی زائدالوصف تمامی وجودش را فرا گرفت. چقدر احساس سبکی می‌کرد انگار می‌خواست بپرد ،‌ چه حس خوبی ذره ذره وجودش را فرار گرفته بود. دهان مهاجر از خوشحالی باز شد و با تمام وجود فریاد زد خدا.....

صدایی دلنواز و آرامش بخش تمامی ملکوت را فرا گرفت

بله بنده من

مهاجر: خدایا من کجام

خدا: پیش من

مهاجر: یعنی سختی ها تموم شد

خدا: آری و از این به بعد در جوار من در آرامشی ابدی خواهی زیست

مهاجر: خدایا ممنونم، خیلی دوست دارم

خدا: من هم خیلی دوست دارم، بیشتر از اونی که در ذهنت بگنجه. حالا که اومدی پیش خودم دوست داری مسیر زندگی‌ات رو که تو دنیا طی کردی بهت نشون بدم.

مهاجر: آره دوست دارم

صفحه‌ای به وسعت آسمان شکل گرفت و بر روی آن جاده ای پدیدار گشت. جاده در ابتدا هموار و کم کم دچار فراز و نشیب شده بود و در بعضی از جاها تبدیل به تپه و قله شده بود . بر روی جاده جای دو رد پا دیده می شد.

مهاجر: خدایا این رد پاها مال کیه

خدا: یکی مال منه و اون یکی مال توئه. از ابتدای جاده زندگی بدون این که منو ببینی تا پایان راه همراهت بودم و هر جا که از من کمک خواستی بلافاصله کمکت کردم و هیچ گاه لحظه ای ازت غافل نبودم.

مهاجر همچنان مسیر جاده را با چشم تعقیب می‌کرد که ناگاه چشمش به یک مسیر بسیار سخت و ناهموار که از همه مسیرها دشوارتر می‌نمود افتاد که جای یک رد پا بر روی آن دیده می‌شد. مهاجر دلش گرفت و با گلایه پرسید: خدایاتو که می گفتی همه جا همراهم بودی ولی چرا اینجا که سخت ترین قسمت زندگی‌م بود رهایم کردی.

و خدا جواب داد: در سخت ترین قسمت زندگی‌ت تو دیگه توان پیمودن اون مسیر رو نداشتی و اونجا بود که من تو رو تو آغوش کشیدم و از اون مسیر سخت عبورت دادم. اون رد پایی که می بینی رد پای منه.

 


خاطرات عسل خانوم1

ارسال  شده توسط  عسل در 86/11/2 8:29 صبح

 

سلام

اسم من عسله و ساکن تهران هستم . از این به بعد تصمیم دارم که حتی الامکان خاطراتم رو به صورت روزانه توی وبلاگم بذارم. البته علت این تصمیم هم اینه که اولا معمولا خاطرات برای عموم مردم جذابه و علت دوم اینه که بعد از یه مدتی خودم هم یه آرشیو کامل از خاطراتم خواهم داشت.

چطوره ؟ اگه دوست دارین که خاطرات یه دختر شر و شور رو از زبون خودش بشنوین برام کامنت بذارین .

ممنون

فعلا بای

 


<      1   2   3