• وبلاگ : خاطرات عسل خانوم
  • يادداشت : خاطرات عسل خانوم ـ مشق پنجم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سپهر 
    ديروز هرچه قدر ما خواستيم اين كامنتو سِند كنيم نشد كه نشد!...بهرحال زمان ما سياه چاله نبود ولي يه معلم جونورصفتي به اسم آقاي "طلايي" بود كه بچه هاي تنبل رو ميبرد در زيرزمين مدرسه و پاهاشونو از چوب آويزون مي كرد و با كابل سيمي مي زد پشت پاهاشون!البته من كارم هيچوقت به اونجا نكشيد هرچند كه برام جالب بود اين روش شكنجه ي اون معلم عقده اي رو ببينم!...بهرحال اون زمانم جنگ بود و خيلي به مدارس و اينا رسيدگي نمي شد و اين بابا هم جالبه كه با ناظمين هماهنگ ميكرد و اين تنبيهش رو بدور از چشم مدير انجام ميداد ولي بالاخره بعدا مدير هم فهميد و عليرغم در پيش گرفتن اين روش خودسرانه از طرف اون معلم در همه مدارس بالاخره جلوشو گرفت!

    از اون زمان آرزوم بوده كه يه روزي ببينمش و يه كشيده آبدار بخوابونم لب گوشش!..