از بس كنار پنجره ها ميخكوب شد.
هر ميوه اي كه رسيد كمي بعد چوب شد
چون لاشه هاي فاسد دريا صعود كرد
چون سنگريزه هاي شرارت رسوب شد
پي برده بود،دير زماني،زيادي است
چون خرده ريز خانه ي ما رفت و روب شد
تا خواست زندگي بكند پنج عصر بود
كاري نبود ساخته از ما غروب شد
در اخرين دقايق عمرش نوشته بود
مستوجب نجات نبوديم خوب شد.
شاعرش خودم هستم ها