سلام

آدما تو دوران بچگی‏شون به جوجه و حیوون خیلی علاقه دارن و اگه دقت کرده باشین از میون همه حیوونا به جوجه خیلی علاقه نشون میدن. یادمه پنج شش سالم بود یه روز یه جوجه فروش اومده بود دم خونمون و من هم که چشمم به جوجه‏ها افتاد با التماس از مادرم خواستم که برام جوجه بخره مادرم هم برام دو تا جوجه خرید. جوجه‏ها روز به روز بزرگ و بزرگتر می‏شدن و علاقه من هم به اونا بیشتر و بیشتر میشد. ولی از طرفی جوجه‏ها که حالا برا خودشون داشتن تبدیل به بچه خروس میشدن بدجوری حیاط خونه رو کثیف می کردن و همین اسباب نارضایتی اهل خونه را فراهم کرده بود تا اینکه یه روز که زن دایی‏م و برادرش اومده بودن خونه‏مون دیدم که بابام یواشکی به برادر زندایی‏م یه چیزایی داره میگه و اون هم سر تکون میده. مامانم منو به بهونه‏ای به بیرون از خونه برد و بعد از چند ساعت که به خونه برگشتیم من رفتم حیاط سراغ جوجه ها ولی هیچ اثری از جوجه ها ندیدم. دلم شور افتاده بود دویدم تو خونه و شروع کردم خونه رو گشتن تا اینکه به آشپزخونه رسیدم و یهو چشم خورد به جوجه‏ خروس‏های سربریده پرکنده که داخل دیس بودن. جیغم رفت هوا و شروع کردم از ته دل گریه کردن. واقعا دلم شکسته بود و همون جوری که گریه میکردم هی داد میزم ایشاالله عباس بمیره(برادر زندایی‏م) و مامانم بهم نهیب میزد که زشته این چه حرفیه میزنی ولی من دست بردار نبودم و مرتب عباس رو نفرین میکردم که بمیره و در این میان زندایی‏ام به مامانم می گفت عیب نداره بذار بگه بچه‏ است مگه این همه میگن مرگ بر صدام، صدام می میره... ولی شاید باورتون نشه بعد از مدتی عباس به جبهه رفت و هنوز چند ماهی از جبهه رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش رو به خونواده‏اش دادن...