مرد خسته و تشنه دستش رو بالای پیشانی سایبان کرد و در دور دست آسیابی را مشاهده کرد. با تمام رمقی که در پاهایش باقی بود خود را به سمت آسیاب کشانید و با تمام قوا درب آسیاب را کوبید. پیرمردی مو سفید درب آسیاب را باز کرده و به جوان خسته و عرق کرده چشم دوخت.

مرد جوان: سلام

آسیابان: سلام

مرد جوان: خسته‏ و تشنه‏ام اگر قدری آب بدید ممنون می‏شم

آسیابان با لبخندی جوان را به داخل آسیاب دعوت کرد.

آسیابان: اینجا بشین تا برم برات آب بیارم

مرد جوان روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته نشست و با چشمان بی رمقش به اطراف خود نگاه کرد. اسبی که زنگوله‏ای به گردنش بسته شده و چشمانش نیز بسته بود به دور محوری می‏چرخید و چرخ آسیاب را به حرکت در می‏آورد. صدای آسیابان جوان را به خود آورد

آسیابان: بفرما

مرد جوان کوزه آب را گرفته و لاجرعه قسمتی از آب را سرکشید.

مرد جوان: شما اینجا تنها هستید

آسیابان: بله سالهاست که تنها هستم

مرد جوان:‏ (اشاره به زنگوله) چرا به گردن این حیوان زنگوله بسته‏اید

آسیابان: به خاطر اینکه اگه اسب وایستاد من بفهمم.

مرد جوان: خوب چرا چشماش رو بستین

آسیابان لبخندی زد : خودت چی فکر می‏کنی

مرد جوان: خوب واسه اینکه سرش گیج نره چون همش داره دور خودش می چرخه

آسیابان: درسته ولی یه علت مهم تره داره

مرد جوان (با تعجب) : علت مهم تر

آسیابان: بله اگه بگم شاید تعجب کنی

مرد جوان: خوب؟

آسیابان با لبخندی ادامه داد: خوب واسه اینکه اسب دوست نداره درجا بزنه و واسه همین من چشماش رو بستم که نفهمه داره درجا میزنه وگرنه ممکنه هیچ وقت راه نره و ....

مرد جوان به فکر فرو رفت و با خود زمزمه کرد: این حیوان دوست نداره درجا بزنه ولی من چی؟ یه عمره دارم درجا میزنم.