ارسال
شده توسط عسل در 88/1/27 9:30 عصر
دوران دبستان دوستی داشتم که فامیلیاش نیکوکاران بود و به ظاهر خیلی باهام صمیمی بود و هر روز در خوراکیهایی که مامانم برام می خرید که زنگ تفریح گرسنه نمونم باهام شریک می شد و بهم خیلی اظهار محبت می کرد و هر روز سر کلاس ازم می پرسید که خوراکی چی با خودم آوردم تا اینکه یه روز مامانم یادش رفت برام خوراکی بذاره و من بدون خوراکی به مدرسه رفتم. سر کلاس دوستم ازم پرسید چی آوردی منم گفتم هیچ چی. زنگ تفریح که خورد بر خلاف همه روزها دوستم باهام نیومد و سریع جیم شد و من هر چی اون روز تو حیاط دنبالش گشتم هیچ اثری ازش پیدا نکردم...
شعر مرتبط:
این دغل دوستان که می بینی
مگسانند گرد شیرینی