سلام
میخواستم که از خاطرات شروع کنم ولی وقتی دیشب مطلب وبلاگ پرنسس کوچولو رو خوندم یاد داستانی افتادم که حیفم اومد اونو تو وبلاگم نذارم. این داستان در عین سادگی و فانتزی بودنش خیلی تاثیر گذاره. بخونید و نظرتون رو بگین.
*****************************************
مهاجر که انگار راه دور و درازی را پیموده بود به سختی چشمانش را باز کرد همه جا غرق در نور بود. آرامشی زائدالوصف تمامی وجودش را فرا گرفت. چقدر احساس سبکی میکرد انگار میخواست بپرد ، چه حس خوبی ذره ذره وجودش را فرار گرفته بود. دهان مهاجر از خوشحالی باز شد و با تمام وجود فریاد زد خدا.....
صدایی دلنواز و آرامش بخش تمامی ملکوت را فرا گرفت
بله بنده من
مهاجر: خدایا من کجام
خدا: پیش من
مهاجر: یعنی سختی ها تموم شد
خدا: آری و از این به بعد در جوار من در آرامشی ابدی خواهی زیست
مهاجر: خدایا ممنونم، خیلی دوست دارم
خدا: من هم خیلی دوست دارم، بیشتر از اونی که در ذهنت بگنجه. حالا که اومدی پیش خودم دوست داری مسیر زندگیات رو که تو دنیا طی کردی بهت نشون بدم.
مهاجر: آره دوست دارم
صفحهای به وسعت آسمان شکل گرفت و بر روی آن جاده ای پدیدار گشت. جاده در ابتدا هموار و کم کم دچار فراز و نشیب شده بود و در بعضی از جاها تبدیل به تپه و قله شده بود . بر روی جاده جای دو رد پا دیده می شد.
مهاجر: خدایا این رد پاها مال کیه
خدا: یکی مال منه و اون یکی مال توئه. از ابتدای جاده زندگی بدون این که منو ببینی تا پایان راه همراهت بودم و هر جا که از من کمک خواستی بلافاصله کمکت کردم و هیچ گاه لحظه ای ازت غافل نبودم.
مهاجر همچنان مسیر جاده را با چشم تعقیب میکرد که ناگاه چشمش به یک مسیر بسیار سخت و ناهموار که از همه مسیرها دشوارتر مینمود افتاد که جای یک رد پا بر روی آن دیده میشد. مهاجر دلش گرفت و با گلایه پرسید: خدایاتو که می گفتی همه جا همراهم بودی ولی چرا اینجا که سخت ترین قسمت زندگیم بود رهایم کردی.
و خدا جواب داد: در سخت ترین قسمت زندگیت تو دیگه توان پیمودن اون مسیر رو نداشتی و اونجا بود که من تو رو تو آغوش کشیدم و از اون مسیر سخت عبورت دادم. اون رد پایی که می بینی رد پای منه.