سلام دوستان
راستش یه زمانی خیلی انگیزه داشتم که مطلب بنویسم ولی نمیدونم رفتار نامناسب بعضیها باعث شد یا مسائل حاشیهای دیگه که یه خورده از علاقم به نوشتن حداقل در وبلاگ کم بشه. البته از قدیم گفتن مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. شاید علت دیگه این کم نوشتن من مصادف شدن این روزا با فصل امتحانات باشه چون احساس من اینه که اکثر مخاطبین من محصل هستن و الان سخت مشغول درس خوندن هستن و احتمالا از ده پانزده روز دیگه دوباره بازار وبلاگ نویسی و کامنت گذاری داغ بشه به هر حال برای تنوع هم که شده می خوام یکی از خاطرات دوران گذشته رو براتون تعریف کنم چون به هر صورت داستان و خاطره برای دیگران جذابه. خوب چون این روزا مصادف با امتحاناته منم یه خاطره از دوران دبیرستان رو براتون تعریف میکنم.
جونم براتو بگه که من رشته تحصیلیم توی دبیرستان اقتصاد بود و یکی از درسهایی که من هیچ وقت ازش سر در نمییاوردم درس فلسفه و منطق بود. هر وقت معلممون میمود درس میداد من هر چی به مخم فشار میاوردم که بفهمم معلممون چی داره میگه موفق نمیشدم و به بقیه بچهها هم که نیگا میکردم ببینم اونا چیزی سر درآوردن میدیدم که اونا هم دست کمی از من ندارن.
یادمه یه روز معلم منطق برگشت گفت بچهها هفته بعد ازتون امتحان میگیرم و من هم تا هفته نامردی نکردم حتی دست به کتاب منطق نزدم و رسید اون روزی که نباید میرسید یعنی روز امتحان. معلم منطق ما معلم عربی ما هم بود و اون روز یه زنگ قبل از درس فلسفه ما عربی داشتیم و معلممون هم با یه بغل سئوال امتحانی اومد تو کلاس و لبخندی حاکی از غرور زد و به برگهها اشاره کرد و با پوزخندی گفت اینا سئوالاته امتحانیه و احتمالا تو دلش داشت به ما میخندید که تا زنگ بعد دستمون به برگههای سئوالات نمیرسه. ولی از اونجایی که خواستن توانستن است و ما هم هر موقع اراده میکردیم فعلا خواستن رو صرف میکردیم تصمیم گرفتیم که دست به یه کاری بزنیم که هم هیجان داشته باشه و هم اینکه روی معلممون رو کم کنه. در عرض کمتر از دقیقه نقشه رو کشیدیم دو سه تا از بچه ها کتاب عربی رو برداشتن رفتن سر میز معلم و شروع کردن ازش سئوال کردن و یکی دیگه از بچه به بهانه آشغال انداختن رفت طرف میزی که سئوالها روش قرار داشت و در کمتر از چشم به هم زدنی از روی دو تا دسته اوراف امتحانی سنوالات رو برداشت و اومد طرف من و یواشکی گذاشت زیز میز من و گفت عسل این سئوالا رو داشته باش زنگ تفریح بچهها ببینن ولی یه برگه دیگه هم کنار این برگه امتحان منطق قرار داشت که وقتی نگاش کردم دیدم که سئوالات مربوط به درس بچههای کلاس پایین تره(یادم نمییاد چه درسی بود) زنگ که خورد برگهها رو برداشتیم بردیم تو حیاط و اول از همه اون برگهای مال امتحان بچههای سال پایین تر از ما بود رو بهشون دادیم که از خوشحال داشتن بال در می آوردن بعدش شروع کردیم سئوالات رو نگاه کردن و بچهها شروع کردن از روش نوشتن ولی بدبختی من اینجا بود که با اینکه سئوالات رو می دونستم و جوابش هم توی کتاب بود از اونجایی که من در درس منطق از بیخ عرب بودم هر چی کردم نتونستم جوابشون رو حفظ کنم و دست از پا درازتر رفتم سر جلسه امتحان و هیچ چی نتونستم بنویسم و بدجوری دماغم سوخت و هفته بعد وقتی معلممون نمرهها رو میخوند دیدم میگه: عسل.... 9. شده بودم 9.
خوب واسه همینه که من به این شعر اعتقاد ندارم که میگه
تقلب توانگر کند مرد را
ما که خیری از این تقلب کردن ندیدیم. شما چطور؟
سبز باشین
بای