سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دزد ناشی به کاهدان می‏زند!

ارسال  شده توسط  عسل در 87/11/24 1:19 عصر

سال‏های پیش مجله اطلاعات هفتگی از خوانندگانش خواسته بود که جالب‏ترین خاطره‏شون رو برای این مجله بفرستن. یکی یه خاطره فرستاده بود که خیلی بانمک بود و وقتی خوندمش کلی خندیدم.

اون شخص این جوری نوشته بود که:

«یه روز برای خرید پنیر به بقالی رفتم و دو سه قالب پنیر کوپنی به قیمت 200تومن خریدم و مغازه‏دار پنیرها رو توی یه مشمای مشکی ریخت. همین جور که مشما دستم بود از مغازه بیرون اومدم و چون قصد پرداخت قبض آب رو داشتم به بانک رفتم و بعد از انجام کارم از بانک بیرون اومدم که یهو یه موتور در حالیکه یه هزار تومنی دستش بود اومد جلو و گفت: ببخشید هزار تومن خرد دارین و من همین که هزار تومنی رو از دستش گرفتم که براش خرد کنم اون هم بلافاصله مشمای مشکی پنیر رو از دستم قاپ زد و پا به فرار گذاشت و من همون طور که مات و حیران مونده بودم تازه متوجه اشتباه اون دزد بدبخت شدم. بیچاره فکر کرده بود مشمای مشکی پر از بسته‏های اسکناسه...»


مشق هشتم ـ برق گرفتگی

ارسال  شده توسط  عسل در 87/11/15 4:2 عصر

خدا ادیسون رو رحمت کنه. اختراعش دنیا رو روشن کرد ولی همین اختراعش بعضی وقتا کار دست آدما میده. نمی دونم چند سالم بود ولی همین قدر می‏دونم که سن و سالی نداشتم داشتم تو اتاق خونه بازی می‏کردم که چشمم افتاد به پریز برق که سیم‏های لختش از داخل پریز بیرون افتاده بود و من هم که کنجکاو بودم رفتم سراغ پریز و دست بر قضا هر دو سر سیم که لخت بودند رو در دستم گرفتم که یهو ادیسون (ببخشید برق) منو گرفت و من همون طور که می لرزیدم  توده‏های سیاهی رو جلو چشمانم می‏دیدم(از عوارض برق گرفتگی) به هرحال چون عمرم به دنیا بود برق منو رها کرد و من هم که به شدت هم ترسیده و هم عصبانی بودم و فکر می‏کردم که این موجودی که منو به این شدت لرزانده در داخل پریز لانه کرده است تصمیم گرفتم انتقام سختی از وی بگیرم. ولی چون ابزاری برای انتقام پیدا نکردم پوست هندوانه‏ای را که در داخل آشپزخانه بود برداشته و به اتاق آمدم و با حرص داخل پریز فرو کردم و همین طور که داشتم با پریز کلنجار می‏رفتم پدرم از راه رسید و با دیدن این صحنه عصبانی شد و شروع کرد به کتک زدن من. بله اون روز هم از پریز خوردم هم از پدرم.


افاضات

ارسال  شده توسط  عسل در 87/11/3 1:24 عصر

دوستی دارم که گه گداری حرف‏های جالبی می‏زند:

امروز که داشتم باهاش حرف می‏زدم برگشت گفت: پشت سر هر مرد موفقی زنی است که نتوانسته جلوی موفقیت آن مرد را بگیرد!

نظر شما چیه؟


محرم آمد و...

ارسال  شده توسط  عسل در 87/10/19 2:55 عصر

محرم آمد و .....

تا اومدم بگم: عیدم عزا شد دوستم گفت: عید زنان شد. کمی مکث کردم و روی حرفش تامل کردم. دیدم راست میگه محرم نه برای همه زنان و دختران ایرانی اما برای بعضی‏ها مثل عید می‏مونه دلیل‏هاش رو هم خودتون بهتر از من می‏دونید. مثلا در محرم است که دختران پاک و نجیب جامعه ما می‏توانند تا پاسی از شب با دوست پسرهای خود در خیابان ها پرسه بزنند و به خانواده‏های خود بگویند که هیات بوده‏ایم یا اینکه در روز تاسوعا و عاشورا هفت قلم که چه عرض کنم هزار قلم آرایش کنند و در کنار خیابان‏ها دل و دین جوانانی را که برای عزاداری آمده‏اند را به باد بدهند و...

دیگه بقیه‏اش رو هم شما بگید...

سبز باشین

یاعلی


مشق هفتم ـ عسل و خواب مرگ

ارسال  شده توسط  عسل در 87/10/4 6:56 عصر

این دفه میخوام یه خاطره تر و تازه براتون نقل کنم که همین هفت هشت روز پیش رخ داده(البته تو خواب).البته قبل از اینکه خوابم رو براتون نقل کنم باید به یه موضوع اشاره کنم. یادمه استاد حورایی استاد ان.ال.پی ما می گفت یاد مرگ به شدت اثر مثبت داره و بر خلاف حرف خیلی ها که میگن مرگ چیه حرف زندگی رو بزنیم صحبت از مرگ به شدت نقش سازند‌ه‌ای در زندگی آدما داره بعنوان مثال اگه به شما بگن که دوستتون تا دو روز دیگه بیشتر زنده نیست باهاش چه طوری رفتار می‌کنید. اگه ناراحتتون کنه اصلا به دل نمی گیرد و اگه هر چی ازتون بخواد زود خواستش رو برآورده می کنید و من حیث المجموع تا می تونین سعی می کنین که باهاش رفتار خوبی داشته باشین. خوب این مقدمه کوتاه رو براتون گفتم که یه وقت نگین حالا خاطره قحط بود که این خاطره رو برامون گفتی.

خواب دیدم که به واسطه یه بیماری منو بردن اتاق عمل و من منتظر بودم که تیم جراحی بیان و منو عمل کنن ولی یهو دیدم یه پیره‌زن که قیافه‌اش ترسناک بود بالا سرم ایستاده و به من زل زده. بلافاصله متوجه شدم که عزرائیله که با این شکل اومده و می خواد منو قبض روح کنه. یه وقت احساس کردم که داره روحم رو از تنم بیرون میکشه اولش یه کم مقاومت کردم ولی بلافاصله خودم رو رها کردم و چشمام رو بستم که عزرائیل کارش رو انجام بده.

راستی شما هم از این خوابا دیدین؟


مشق ششم ـ بچه دزد

ارسال  شده توسط  عسل در 87/9/10 9:11 صبح

سلام

دوران بچگی سرشار از خاطره‏های تلخ و شیرینه که خیلی‏هاش هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‏شه. شاید اکثر پدرا و مادرا برا اینکه بچه‏هاشون زیاد از خونه بیرون نرن و یه وقت گم نشن اونا رو از بچه دزد می‏ترسونن. یادمه مادرم می‏گفت اگه تنها بری خیابون بچه‏دزد میاد تو رو می‏دزده و می‏بره.یه روز با بچه های همسایه داشتیم تو کوچه بازی می کردیم که من یهو چشمم به یه بچه کثیف افتاد که یه گونی رو دوشش انداخته بود و داشت آشغالا رو جمع می‏کرد و من هم که تصورم از بچه دزد این بود که بچه دزد عبارت است از بچه‏ای که دزد است بلافاصله یاد حرف مادرم افتادم و خیال کردم که این همان بچه دزد کذایی است و رو کردم به دوستام و گفتم بچه ها، بچه دزد و پشت سرش دستور حمله رو صادر کردم و در یک آن همه ریختیم سر بچه آشغال جمع کن و شروع کردیم به زدنش. طفلک پسر کوچولوی آشغال جمع کن شروع کرد به گریه کردن و ما هم که از کارمون پشیمون شده بودیم ازش عذرخواهی کردیم و وسایلش رو جمع کردیم و بهش دادیم و از اون به بعد هر وقت اون بچه آشغالی به کوچه‏مون می‏اومد ما در جمع کردن آشغال بهش کمک می‏کردیم....


خاطرات عسل خانوم ـ مشق پنجم

ارسال  شده توسط  عسل در 87/8/27 7:14 صبح

........خانوم تو رو خدا ما رو بزنین ولی ما رو نفرستین سیاه چال....

این دقیقا دیالوگ من در کلاس اول خطاب به خانم معلمم بود. یادمه قدیما معلم‏ها برای ترسوندن بچه‏ها خیلی از واژه سیاه چال استفاده می‏کردن و ما هم واقعا فکر می کردیم که همچین جایی وجود دارد و به همین خاطر سعی می‏کردیم که خدای نکرده یه وقت خطایی مرتکب نشیم که ما را بفرستن سیاه چال!! به هر حال معلم ها و ناظم‏ مدرسه و ... هم که می دونستن بچه ها داستان سیاه چال رو باور کردن چه سر کلاس چه سر صف تهدید می کردن که اگه درس نخونین میرین سیاه چال اگه شیطونی کنین میرین سیاه چال اگه....

یه روز این خانوم معلم ما امتحان ریاضی ازمون گرفت و اینقدر سخت گرفته بود که شاگرد زرنگ کلاسمون شد 10 و نصف بیشتر کلاس نمره‏شون زیر ده شده بود. بعد از تصحیح اوراق امتحانی خانوم معلم همه اونایی رو که نمره‏شون زیر ده شده بود آورد پای تخته و گفت همه شما تنبل ها رو می فرستم سیاه چال تا این حرف رو زد همه مون زدیم زیر گریه جوری که صدای گریه مون همه کلاس رو پر کرده بود و در این میان من هم که از ترس داشتم می مردم همون طوری که داشتم گریه می کردم با التماس رو کردم به معلممون و گفتم خانوم تو رو خدا ما رو بزنین ولی سیاه چال نفرستین. ولی گوش خانوم معلم که به این حرفا بدهکار نبود و می خواست حسابی  ما رو بترسونه با تمسخر گفت نه خیر همتون باید برین سیاه چال الان میرم در سیاه چال رو باز کنم. تا این حرف از دهن خانوم معلم خارج شد من یه دفه از تو صف بچه‏ها دویدم بیرون و از کلاس فرار کردم. صدای خانوم معلم رو از پشت سرم می‏شنیدم که کجا فرار می‏کنی؟ بگیرینش.

تو حیاط داشتم اشک هامو پاک می کردم و بچه ها دونه دونه از راه می رسیدن و سئوال می کردن چرا از کلاس فرار کردی و من که هنوز گیج بودم مرتب می گفتم چی ،چی ؟؟........

 


خاطرات عسل خانوم ـ مشق چهارم

ارسال  شده توسط  عسل در 87/8/15 5:20 عصر

سلام

این دفعه میخوام یه خاطره بانمک براتون نقل کنم. دوست داداش من یه پسر شر و شیطون داره که از دستش آسایش نداره از اون بچه‏ هایی که در یک آن زمین و زمان رو به هم میدوزن و اگه یه لحظه ازشون چشم برداری روزگارت رو سیاه می‏کنن و به خاک سیاه می‏نشوننت. این پسر آتیش پاره یه روز یه قلاب ماهیگیری گیر میاره و میره توی پارک و بعد از وصل کردن قلاب به یه چوب اون رو تو حوضی که سه چهار تا ماهی قرمز توش بودن میندازه و به حساب خودش شروع میکنه ماهیگری کردن از قضا یه خبرنگار بیکار هم توی پارک با دوربینش داشته پرسه میزده و دنبال سوژه مناسب میگشته که چشمش به این پسره می‏افته و نظرش به سمت اون جلب میشه و به طرف پسر میره و ازش سئوال میکنه که چی کار داری می‏کی؟ پسر شیطون هم نامردی نمی کنه و حسابی شروع میکنه به دروغ گفتن و خبرنگار رو سر کار گذاشتن که: آره ما یه خونواده فقیر هستیم که چند روزه چیزی برای خوردن پیدا نکردیم واسه همین من اومدم توی پارک و دارم ماهی میگیرم که ببرم به خونواده فقیرم بدم که دارن از گرستگی می‏میرن و.... خبرنگار از همه جا بی خبر هم که به شدت متاثر شده بوده چند تا عکس از بچه تهیه می کنه و بعد از چند روز طی یک گزارش مفصل همراه با عکس بچه مورد نظر در روزنامه چاپ می‏کنه و از اون طرف هم دوست برادر ما هم که روزنامه رو خریده بوده چشمش میخوره به این گزارش و عکس بچه خودش که چاپ شده بوده و با تعجب گزارش رو تا ته میخونه و....

نتیجه‏گیری اخلاقی:

اگه همچین بچه‏ای تو خونه دارین ترجیحا ببندینش که اینجوری دسته گل به آب نده و آبروی چندین و چند ساله شما را مثل آب خوردن به باد نده و شما رو سکه یه پول نکنه.........

سبز باشین

یاعلی


انتظار

ارسال  شده توسط  عسل در 87/7/18 4:30 عصر

دل امشب نشسته بود و رو به خلوتش در خیال غوطه می‌خورد. «انتظار» ناگاه دست بر شانه‌اش زد. صدایش کرد و گفت: خوابت نمی‌آید؟ و از او پاسخ شنید که مگر دل در خلوتش می‌تواند بخوابد؟‌ مگر می‌تواند چشم از «انتظار» بردارد؟ آنوقت گفت:‌ پس درست آمده‌ام. آن دل که می‌گویند کلیددار صندوق دردهایش است تویی. دل نگاهش را از «انتظار» برگرفت و به دوردست خیره شد...

«انتظار» گفت: امشب آمده‌ام تا درس دیگری برایت بگویم. دوباره گفت:‌ هر چه هستی برای «خود» باش. مبادا که سکوتت را کسی بشنود. مبادا که کسی به خلوتت سرک بکشد. مبادا که کسی از چشمانت? دردت را بخواند? از نگاهت وارد شود و به رازت خیره خیره نگاه کند! برای دلهای دیگر دلی باش مثل خودشان? از جنس خودشان. پیش چشمانشان یک دل «غافل» باش. طوری که «عاقل» تصورت کنند. بگذار جنونت را فقط «بید» بداند و بس. آن هم به آن علت که خود? مجنون است. به تنهایی عادت دارد. با سر بلند کردن و دیگران را دیدن? نسبتی ندارد. بدان که دردت را فقط او می‌داند...

اینجا بود که «انتظار»‌ سر برآورد تا به دل نگاه کند. اما او را در حالی دید که داشت به افق می‌رسید. دل رفته بود و برای «انتظار» روی برگ بیدی با خط غربت نوشته بود:

«غم مرا مخور که من قاموس تنهایی را سر تا به ته می‌دانم...»

 


خاطرات عسل خانوم(مشق سوم)

ارسال  شده توسط  عسل در 87/3/13 10:5 عصر

سلام دوستان

راستش یه زمانی خیلی انگیزه داشتم که مطلب بنویسم ولی نمی‌دونم رفتار نامناسب بعضی‌ها باعث شد یا مسائل حاشیه‌ای دیگه که یه خورده از علاقم به نوشتن حداقل در وبلاگ کم بشه. البته از قدیم گفتن مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. شاید علت دیگه این کم نوشتن من مصادف شدن این روزا با فصل امتحانات باشه چون احساس من اینه که اکثر مخاطبین من محصل هستن و الان سخت مشغول درس خوندن هستن و احتمالا از ده پانزده روز دیگه دوباره بازار وبلاگ نویسی و کامنت گذاری داغ بشه به هر حال برای تنوع هم که شده می خوام یکی از خاطرات دوران گذشته رو براتون تعریف کنم چون به هر صورت داستان و خاطره برای دیگران جذابه. خوب چون این روزا مصادف با امتحاناته منم یه خاطره از دوران دبیرستان رو براتون تعریف می‏کنم.

جونم براتو بگه که من رشته تحصیلی‏م توی دبیرستان اقتصاد بود و یکی از درس‏هایی که من هیچ وقت ازش سر در نمی‏یاوردم درس فلسفه و منطق بود. هر وقت معلم‏مون می‏مود درس‏ می‏داد من هر چی به مخم فشار میاوردم که بفهمم معلممون چی داره میگه موفق نمی‏شدم و به بقیه بچه‏ها هم که نیگا می‏کردم ببینم اونا چیزی سر درآوردن میدیدم که اونا هم دست کمی از من ندارن.

یادمه یه روز معلم منطق برگشت گفت بچه‏ها هفته بعد ازتون امتحان می‏گیرم و من هم تا هفته نامردی نکردم حتی دست به کتاب منطق نزدم و رسید اون روزی که نباید می‏رسید یعنی روز امتحان. معلم منطق ما معلم عربی ما هم بود و اون روز یه زنگ قبل از درس فلسفه ما عربی داشتیم و معلممون هم با یه بغل سئوال امتحانی اومد تو کلاس و لبخندی حاکی از غرور زد و به برگه‏ها اشاره کرد و با پوزخندی گفت اینا سئوالاته امتحانیه و احتمالا تو دلش داشت به ما می‏خندید که تا زنگ بعد دستمون به برگه‏های سئوالات نمی‏رسه. ولی از اونجایی که خواستن توانستن است و ما هم هر موقع اراده می‏کردیم فعلا خواستن رو صرف می‏کردیم تصمیم گرفتیم که دست به یه کاری بزنیم که هم هیجان داشته باشه و هم اینکه روی معلممون رو کم کنه. در عرض کمتر از دقیقه نقشه رو کشیدیم دو سه تا از بچه ها کتاب عربی رو برداشتن رفتن سر میز معلم و شروع کردن ازش سئوال کردن و یکی دیگه از بچه به بهانه آشغال انداختن رفت طرف میزی که سئوال‏ها روش قرار داشت و در کمتر از چشم به هم زدنی از روی دو تا دسته اوراف امتحانی سنوالات رو برداشت و اومد طرف من و یواشکی گذاشت زیز میز من و گفت عسل این سئوالا رو داشته باش زنگ تفریح بچه‏ها ببینن ولی یه برگه دیگه هم کنار این برگه امتحان منطق قرار داشت که وقتی نگاش کردم دیدم که سئوالات مربوط به درس بچه‏های کلاس پایین تره(یادم نمی‏یاد چه درسی بود) زنگ که خورد برگه‏ها رو برداشتیم بردیم تو حیاط و اول از همه اون برگه‏ای مال امتحان بچه‏های سال پایین تر از ما بود رو بهشون دادیم که از خوشحال داشتن بال در می آوردن بعدش شروع کردیم سئوالات رو نگاه کردن و بچه‏ها شروع کردن از روش نوشتن ولی بدبختی من اینجا بود که با اینکه سئوالات رو می دونستم و جوابش هم توی کتاب بود از اونجایی که من در درس منطق از بیخ عرب بودم هر چی کردم نتونستم جوابشون رو حفظ کنم و دست از پا درازتر رفتم سر جلسه امتحان و هیچ چی نتونستم بنویسم و بدجوری دماغم سوخت و هفته بعد وقتی معلممون نمره‏ها رو می‏خوند دیدم میگه: عسل.... 9. شده بودم 9.

خوب واسه همینه که من به این شعر اعتقاد ندارم که میگه

تقلب توانگر کند مرد را

ما که خیری از این تقلب کردن ندیدیم. شما چطور؟

سبز باشین

بای


<      1   2   3      >